سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

عاشقان وصل

جمعه 88 اسفند 7 ساعت 5:24 عصر

پنجشنبه: (88/11/29: 00/20)

سلام روحی، عشق من!‌ کم مانده به روز دیدار، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

سفر عجیبی است، خیلی‌ها می‌خواستند بیایند، نشد و بسیاری تا لحظه‌‌‌ی آخر آماده بودند اما شهدا نطلبیدند و من هر لحظه اضطراب عجیبی، شاید عجیب‌تر از قبل می‌گرفتم و ترس از مرگ با یاد شیرینی دیدار تو برایم لذت بخش می‌نمود.

روحی امروز اولین روز مسافرت است و تصور دیدار تو خواب را از چشمان بی‌خوابم ربوده است.

یادت هست چهارسال پیش، هویزه! 16 دی ماه بود. برای تو چه زود گذشت اما روزها و ساعت‌ها برای من طولانی بود، ماندگار بود، نمی‌دانم چه بگویم نمی‌دانم بعد از چهارسال چه دارم که بگویم، فقط می‌ددانم که دلم برایت تنگ شده است به اندازه‌ی فاصله‌ی زمین تا آسمان.

 جمعه:‏(88/11/30: 00/9)

رسیدیم به جنوب و سوار اتوبوس شدیم، هر کس شکایتی دارد، از دوری مسیر، از خستگی، از استراحت نکردن، از جابه‌جاییپلاک اتوبوس‌ها و من به فکر تو ام و اینکه چگونه این مسیر را می‌رفتی و می‌آمدی و با وجود خستگی زیاد از هدفت نمی‌ماندی و احساس دلزدگی نمی‌کردی.

کاش بودم آن لحظات دلچسب و زیبا که دوستانت می‌گویند قرآن می‌خواندی و صدای قرآن خواندنت به گوشم آشناست.

روحِ من، دلتنگم!‌ دلتنگ تمام حرفهایی که گفتم و وعده‌هایی که دادم و عمل نکردم، گفتی و نشنیده گرفتم!

حرفم زیاد است ولی نمی‌دانم از کجا و چگونه شروع کنم، اصلا حرفی برای زدن هست؟ اصلا می‌توان چیزی گفت؟ چیزی بگویم؟ چه بگویم، مشتاق دیدارت هستم و مشتاق دیدار خودم!

 شنبه: (1/ 12/88:5/11)

 راوی می‌گوید: «اینجا پا برهنه باشید به حرمت خون‌های ریخته» و من به یاد تو بودم که موقع آموزش نظامی پابرهنه بودی و می‌گفتی که در نهج‌البلاغه خوانده ای که رزمگاه سربازان خدا مقدس است.

راوی از شهادت‌ها و رشادت‌ها می‌گوید از اینکه حالا ما نیز وظیفه داریم چون شما باشیم در جنگ نرم و من بی‌تاب چون شما شدن هستم، انسان‌‌هایی زمینی با دلهایی آسمانی و دست‌یافتنی!

 (5/15)

 دلم می‌خواد فقط قرآن بخوام، هیچ چیزی دل ناآرامم را آرام نمی‌کند. یادت هست گفته بودی باید دوباره قرآن بخوانم، زمزمه کنم، حفظ کنم و بعد بشود شعار زندگی‌ام، هدفم.

علم‌الهدی، کم نخواندم ام اشعار زندگی‌ام نشده و اکنوکه از محل عملیات رمضان می‌آییم دوست دارم که باز هم بخوانم!‌ کجایی روحی!

 شهدای گمنام را دیدم، دوباره خواستم آرزوی همیشگی‌ام را تکرار کنم (دیدن دوباره‌ی تو) و حالا که قرار است ببینمت فقط شکر می‌کنم، می‌بینی روحی شوق دیدار تو نمی‌گذارد آرام باشم، باز تو را خواهم دید، حتی اگر تو نخواهی! دوستت دارم اندازه‌ی تمام دوست‌داشتن‌ها.

شهید علم‌الهدی! از آخرین دیدارمان 4 سال می‌گذرد و من هنوز همان کودکی بودم که هستم،‌نمی‌دانم وقتی که ببینمت چه خواهی گفت اما من حرفی ندارم، من فقط دوست داشتم مثل تو باشم و بعد از این همه سال تازه کم کم جوانه‌های هدایت را می‌بینم!

 (00/21)

حسین! اینجایی، می‌بینمت، سلام!‌ خوبی؟ این‌همه سال دلتنگی را به جز اشک با چه می‌توان بیان کرد! شهید علم الهدیبلند شو، مهمان آمده،‌ من آمده‌ام، کسی که سال‌ها حسرت چنین لحظه‌ای را داشته، مشتاقانت دور مزارت نشسته‌اند، ‌توقعی ندارم، فقط به من هم نگاه کن!

من اینجایم، کنار تو و هیچ حرفی برای زدن ندارم! 4 سال از آخرین دیدار گذشته است، همان سالی که اولین و آخرین جشنواره‌ی دانشجویی شهید علم‌الهدی را گرفتند و تو عشقم شدی!‌

 یکی از همسفران برای دیگری از کرامت یکی از شهدای اینجا می‌گوید که به دختری برات زیارت مناطق عملیاتی را نصیب کرده بود و من با خود می‌گویم چه کرامتی بالاتر از نظر کردن به کسی که غرق در دنیاست و سرش را به آسمان بلند کردن؟

 یکشنبه: (2/12/88: 45/20)

 از صبح آخرین دیدارمان 12 ساعت می‌گذرد و من سربند را بر دستم بستم، حس می‌کنم که اگر آن زمان پیشانی در برابر دشمن بود (جنگ سخت) حالا باید قلم بنویسد پس بر دستم بستم، دست راستم، روی آن نوشته شده: لشگر سایبری فدائیان رهبر.

و بعد از آن انگار حرفها جهت گرفته است،صحبت از جنگ نرم است و اینکه باید سیاسی شد و دکتر فیض از جنگ نرم می‌گوید.

 دوشنبه: (00)

هوا تاریک است، سکوت محض و ما در دکوهه به حسینه‌ی گردان تخریب می‌رویم! و راوی می‌خواند: «یادی که در دل‌ها ماندست و می‌ماند، یاد شهیدان است...»


نوشته شده توسط : وسط نیا

نظرات دیگران [ نظر]