یا باقی
چهارشنبهسوری است، آخرین چهارشنبهی سال که استادمان میگفت در این شب به رسم ایران باستان آتش روشن میکنند که رفتهگان راه خانه را پیدا کنند. اعتقاد داشتند در این شب است که میآیند و به خانوادهی خود سر میزنند.
شب چهارشنبه دایی آمد و گفت شمع روشن کنید!
یادت هست عید پارسال را که عکس میانداختیم، به دلم افتاده بود یک نفر کم میشود، طبیعی هم بود، پسرت نامزد بود و آخرین سال مجردیاش، اما آن یک نفر او نبود. تو بودی مادرم!
یادت هست سالهای قبل که مادربزرگ بود، خیلی وقت بود که عیدی نمیداد، میگفت شما بزرگ شدهاید و از ما عیدی میگرفت، به او عیدی میدادیم, به تو هم میدادیم و تو بزرگتر از عیدی را به ما میدادی، عیدیمان را بین قرآن مجید میگذاشتی و لحظهی بعد از تحویل سال میدادی، بوسههایت را یادت هست، دوستمان داشتی، یادت هست!
گیج شده بودیم و دایی شمع خواست! دلم گرفت، یاد حرف استادمان افتادم و اینکه چقدر به نظرم این سر زدن رفتهها برایم دور از ذهن بود.
یادت هست، عیدیها را که پدر بزرگ میداد، به ما نمیداد و میگفت بزرگ شدهاید اما تو هیچوقت نگفتی که بزرگ شدهایم! میدانستی که عیدی دادن بهانهایست برای بغل کردنت، بوسیدنت و کاش اینقدر ما خجالتی بار نیامدهبودیم که تنها در لحظهی تحویل سال و بازگشت از زیارت بوسمان کنی و من دلتنگ صورتت باشم.
شمع را آوردم، دستهایم میلرزید، نمیخواستم باور کنم که تو نیستی و برای تو شمع روشن میکنیم و دایی کبریت را گرفت.
یادت هست، همین شب چهارشنبه بود، چهارشنبه سوری و دلم لرزیده بود، ترقهها زیاد بودند و تو در آغوشم گرفتی، بزرگ بودم ولی تو نگفتی که بزرگم و نباید بترسم! در آغوشم گرفتی و گفتی چیزی نیست، نترس! چرا فکر کردی بزرگ شدم که خدا آن بغلکردنها را از من گرفت؟
عید آمده است، کم کم باید وارد سال جدید شد و این اولین سالی است که دیگر لحظهی تحویل سال نیستی که فریاد کنی«کو لباسهای عیدتان؟ عجله کنید، سال تحویل میشود و اگر سر سفره همه کنار هم نباشیم، سال خوبی نخواهیم داشت.» ما که هر سال کنار هم دور سفره جمع بودیم، ولی امسال سال خوبی نبود، مادرم!
میخواستم از عید بنویسم و از خاطراتش ولی دلم فقط از عید بوسههای تو را به یاد دارد و لبخندت را که رفتهای، روزها و ماههاست.
خاله میگوید امسال عید همه میآیند مثل همین شب چهارشنبهی آخر سال! یادت هست، همیشه دوست داشتی همه را کنار هم ببینی، حالا همه میآیند و تو نیستی.
دایی شمع را روشن کرد!
شمع میسوخت، چون دل ما
نوشته شده توسط : وسط نیا
ترم جدید شروع شد، بعد از کلی انتظار رسیدن نمرات، بالاخره نمرات را اعلام کردند و ترم جدید شروع شد. درسها را گذاشتند و به رسم همیشه برنامه درسی را نیز هم!
ترم پیش ترم سختی بود دوستش نداشتم، نمیخواستم بخوانمش، اصرار دوستان بود که خواندم و خدا را سپاس که نتایجش بد نشد، هنوز معدلم الف است!
جا دارد اینجا ازمسئولان دانشگاه تشکر کنم که بر اثر اعتراض ما به درس فلسفه تاریخ اسلام، نمرهی همه بچهها یک شبه تا حدود 6 نمره اضافه شد! به قول آقای خبازی مشکل برطرف شد و ما هنوز مانده ایم چه مشکلی بود که بیشترین نمرهی درس 12.25بود و به ناگاه شد 19.75،این هم از عجایب دانشگاه ماست که من دوستش دارم.
به قول آبجی، نه سفر زیارتی نه سیاحتی، نه جلسه درست وحسابی این هم از امتحاناتش! راست میگوید خب! ولی باز هم من دانشگاه را دوست دارم و این ترم هم دو نفر دیگر را آلوده ی دانشگاه کردم!
به عادت همیشه،با هم ترمها پیمان درسخواندن بستیم، اما این بار سفت و سخت تر، از فیلم مختارنامه تاثیر عمیقی روی ما چند نفرگذاشت و عهد بستیم که از اول ترم با هم درس بخوانیم، مثل مختار پیمان بستیم، اگر شکسته شد، مقصر مشخص میشود، فقط همین!
امروز از دانشگاه زنگ زدند و بعد از سالها انتظار بالاخره وبلاگ وسطی حائز رتبه شد، نمیدانم چندم اما مهم این است که بالاخره مقداری از جنس آدمیان نوشتیم که آدمگونه رتبه آوردیم.
این جایزه را تقدیم میکنم به همهی دوستانم که در وبلاگنویسی مشوقم بودند و عوامل دانشگاه که هر از گاهی احوال پرسم بودند.
نوشته شده توسط : وسط نیا