تمام خانه صدای نارنجک گرفته، گاهی ترقه و گاهی نارنجک و گاهی صدای انفجار نه چندان مهیب، تلویزیون برنامههای مختلف گذاشته و اهل خانه بی توجه به این برنامه ها همان کارهای روزانه را انجام می دهند و من انگار تمام خاطرات جنوب برایم تکرار می شود.
با صدای هر نارنجک به یاد شیرمردان بیشهی پیکار میافتم آنها نه به هدف شادیای که اینها امروز به پا کردهاند، که با عظم و اراده و با هدفی الهی نارنجک پرتاب میکردند و هر زمانی که هدف را منفجر میکردند و راهی به قلب دشمن باز میشد، خوشحال میشدند.
دست نمیزدند، تکبیر میگفتند و صلوات میفرستادند که خدمتی به اسلام و ایران کردهاند. به نظرم اعتقاد داشتند که صلوات دهان را خوشبو میکند و الله اکبر لرزه بر جان دشمن و اطمینان در دل دوستان میافکند.
تفاوت این نارنجکها با آن نارنجکها تفاوت زمین تا آسمان است، اما من در این حال و هوا به ملکوت فکر میکنم، به اینکه آنها در کجا بودند و چه دلخوشیهایی داشتند و اینها کجایند! و به فکر دلم هستم که در جنوب ماند و جسم خاکی بازگشت! کاش جسم هم با جان میماند.
آن زمان باید به دل دشمن میزدیم و این زمان برای شادی به دل خودمان!
کاش کمی در این شلوغبازیهای شب عید یاد کسانی بودیم که روزی برایمان جان خود را فدا کردند!
در اینترنت هم شور و شوقی برپاست، نزدیک عید است و هر کس به خانهتکانی دل پرداخته و خاطرات کل سال را مینویسد و من در این سال تنها، رسالتم را شناختم و همین فکر میکنم برای جمعبندی کارهای سالم کافی باشد!
نوشته شده توسط : وسط نیا
ترم جدید شروع شده و جلوتر از آن درسها شروع شدند،یاد حرفهای یکی از دوستانم میافتم که میگفت همان جلسه اول استاد گفت عقبیم و فوق العاده گذاشت!
ما هم هنوز ترم شروع نشده کلی آزمون نزده داریم ولی خب باید خواند البته با برنامه ریزی زمانی همهی کارها شدنی اند.
این ترم در حذف و اضافه اقتصاد را برداشتم چون تعداد واحدهایم خیلی کم بود و امروز اقتصاد خواندم، جلسه اول!
جالبترین موضوعش، هزینه انتخاب بود! یعنی برای انتخاب یک کالا یا کار، چه قیمتی را میپردازید؟ مثلا اگر 20 هزار تومن داشتید، میتوانید کتاب بخرید و یا به همان قیمت کفش، اگر کفش خریدید فرصت کتاب خریدن را از دست دادهاید! بیشترین هزینهای که میتوانید بکنید این است و حقیقتا چه کسی پول کفش را میدهد و کتاب میخرد؟
و در آخر نوشته بود، اگر با این دید به زندگی نگاه کنیم، کل زندگیمان متحول میشود و راست میگفت!
ولی من شکی ندارم که بین رفتن به اروپا و عربستان، اگر مخیرم کنند...
کاش دانشگاه یک سفر زیارتی میبرد، دانشگاهه داریم؟
امیدوارم همه، در همهی هزینههای انتخاب، بهترین را انتخاب کنیم.
نوشته شده توسط : وسط نیا
پنجشنبه: (88/11/29: 00/20)
سلام روحی، عشق من! کم مانده به روز دیدار، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
سفر عجیبی است، خیلیها میخواستند بیایند، نشد و بسیاری تا لحظهی آخر آماده بودند اما شهدا نطلبیدند و من هر لحظه اضطراب عجیبی، شاید عجیبتر از قبل میگرفتم و ترس از مرگ با یاد شیرینی دیدار تو برایم لذت بخش مینمود.
روحی امروز اولین روز مسافرت است و تصور دیدار تو خواب را از چشمان بیخوابم ربوده است.
یادت هست چهارسال پیش، هویزه! 16 دی ماه بود. برای تو چه زود گذشت اما روزها و ساعتها برای من طولانی بود، ماندگار بود، نمیدانم چه بگویم نمیدانم بعد از چهارسال چه دارم که بگویم، فقط میددانم که دلم برایت تنگ شده است به اندازهی فاصلهی زمین تا آسمان.
جمعه:(88/11/30: 00/9)
رسیدیم به جنوب و سوار اتوبوس شدیم، هر کس شکایتی دارد، از دوری مسیر، از خستگی، از استراحت نکردن، از جابهجایی اتوبوسها و من به فکر تو ام و اینکه چگونه این مسیر را میرفتی و میآمدی و با وجود خستگی زیاد از هدفت نمیماندی و احساس دلزدگی نمیکردی.
کاش بودم آن لحظات دلچسب و زیبا که دوستانت میگویند قرآن میخواندی و صدای قرآن خواندنت به گوشم آشناست.
روحِ من، دلتنگم! دلتنگ تمام حرفهایی که گفتم و وعدههایی که دادم و عمل نکردم، گفتی و نشنیده گرفتم!
حرفم زیاد است ولی نمیدانم از کجا و چگونه شروع کنم، اصلا حرفی برای زدن هست؟ اصلا میتوان چیزی گفت؟ چیزی بگویم؟ چه بگویم، مشتاق دیدارت هستم و مشتاق دیدار خودم!
شنبه: (1/ 12/88:5/11)
راوی میگوید: «اینجا پا برهنه باشید به حرمت خونهای ریخته» و من به یاد تو بودم که موقع آموزش نظامی پابرهنه بودی و میگفتی که در نهجالبلاغه خوانده ای که رزمگاه سربازان خدا مقدس است.
راوی از شهادتها و رشادتها میگوید از اینکه حالا ما نیز وظیفه داریم چون شما باشیم در جنگ نرم و من بیتاب چون شما شدن هستم، انسانهایی زمینی با دلهایی آسمانی و دستیافتنی!
(5/15)
دلم میخواد فقط قرآن بخوام، هیچ چیزی دل ناآرامم را آرام نمیکند. یادت هست گفته بودی باید دوباره قرآن بخوانم، زمزمه کنم، حفظ کنم و بعد بشود شعار زندگیام، هدفم.
علمالهدی، کم نخواندم ام اشعار زندگیام نشده و اکنوکه از محل عملیات رمضان میآییم دوست دارم که باز هم بخوانم! کجایی روحی!
شهدای گمنام را دیدم، دوباره خواستم آرزوی همیشگیام را تکرار کنم (دیدن دوبارهی تو) و حالا که قرار است ببینمت فقط شکر میکنم، میبینی روحی شوق دیدار تو نمیگذارد آرام باشم، باز تو را خواهم دید، حتی اگر تو نخواهی! دوستت دارم اندازهی تمام دوستداشتنها.
شهید علمالهدی! از آخرین دیدارمان 4 سال میگذرد و من هنوز همان کودکی بودم که هستم،نمیدانم وقتی که ببینمت چه خواهی گفت اما من حرفی ندارم، من فقط دوست داشتم مثل تو باشم و بعد از این همه سال تازه کم کم جوانههای هدایت را میبینم!
(00/21)
حسین! اینجایی، میبینمت، سلام! خوبی؟ اینهمه سال دلتنگی را به جز اشک با چه میتوان بیان کرد! بلند شو، مهمان آمده، من آمدهام، کسی که سالها حسرت چنین لحظهای را داشته، مشتاقانت دور مزارت نشستهاند، توقعی ندارم، فقط به من هم نگاه کن!
من اینجایم، کنار تو و هیچ حرفی برای زدن ندارم! 4 سال از آخرین دیدار گذشته است، همان سالی که اولین و آخرین جشنوارهی دانشجویی شهید علمالهدی را گرفتند و تو عشقم شدی!
یکی از همسفران برای دیگری از کرامت یکی از شهدای اینجا میگوید که به دختری برات زیارت مناطق عملیاتی را نصیب کرده بود و من با خود میگویم چه کرامتی بالاتر از نظر کردن به کسی که غرق در دنیاست و سرش را به آسمان بلند کردن؟
یکشنبه: (2/12/88: 45/20)
از صبح آخرین دیدارمان 12 ساعت میگذرد و من سربند را بر دستم بستم، حس میکنم که اگر آن زمان پیشانی در برابر دشمن بود (جنگ سخت) حالا باید قلم بنویسد پس بر دستم بستم، دست راستم، روی آن نوشته شده: لشگر سایبری فدائیان رهبر.
و بعد از آن انگار حرفها جهت گرفته است،صحبت از جنگ نرم است و اینکه باید سیاسی شد و دکتر فیض از جنگ نرم میگوید.
دوشنبه: (00)
هوا تاریک است، سکوت محض و ما در دکوهه به حسینهی گردان تخریب میرویم! و راوی میخواند: «یادی که در دلها ماندست و میماند، یاد شهیدان است...»
نوشته شده توسط : وسط نیا
_ شماره رو بگیر، یکی هست که منتظرته! نپرس که نمی گم!
فکرم هزار جا رفت. شماره برای مشهد بود اما کسی در مشهد منتظرم نبود، نه بچههای دانشگاه در مشهد رو میشناختم نه اونها من رو، اما احتمال دادم از بچههای آی کا وی یو باشه! و زنگ زدم.
-زائر گرامی تا لحظاتی بعد به بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام متصل می شوید!
قلبم ایستاد! یادم افتاد که چند سال پیش وقتی کارت تلفنم در حرم جا مونده بود و هرچی گشتم پیدا نکردم، خندیدم گفتم حتما امام رضا میخواد هر از گاهی زنگ بزنه و حالی بپرسه و حالا آقا صاحب خط ثابت شده! هیچی نداشتم که بگم، با شوق و ذوق و کلی خوف و رجا فقط گفتم: سلام آقا، خط ثابت مبارک!
بعد از اون، هر از گاهی زنگ میزدم و درد دل چند ثانیهای میکردم، تا اینکه چندی پیش، خودم هم بالاخره بعد از سالها چشم انتظاری همراه اول گرفتم و به آقا زنگ زدم: باز همون منشی بود: زائر گرامی تا لحظاتی بعد...
و لحظاتی بعد رسید.
رو کردم به شرق و گوشی در دستم: آقا منم خط خریدم، حالا که هر دومون تلفن داریم، شما همیشه آنلاینین و منم آنلاین، پس به هم تک بزنیم و هر وقت دلمون گرفت زنگ بزنیم و حرف بزنیم، باشه؟
و چه غافل بوده و هستم که همیشه آقا حاضر است و هرگاه دل قصد کویش را کند، دیگر نیاز به شماره و منشی و ... نیست.
یه بار هم دوستم یه لینک داد، دیوونه شدم وقتی دیدم! توو خونه بودم و حرم آقا رو میتونستم آنلاین ببینم و مداح هم مداحی میکرد.
الان هم حرم آقا رو زنده نشون میدن، هرچند که لطف حرم رو نداره، روح میره ولی تا با جسم نباشه که حظ کامل رو نمیبره اما آقا همه هستند و من نیستم، منم دلم پنجره فولاد میخواد مخصوصا این چند روز که ایام شهادتونه و دل هوایی شده! کاش مشهد الرضا (علیه السلام) بودم.
آقا جان! منشی تلفنی میگوید مشتاقان آنقدر زیادند که نوبت به من نمیرسد، پس شما زنگ بزنید که دلم خیلی دلتنگتان است!
نوشته شده توسط : وسط نیا
یا رحمن الدنیا و الاخره
سلام، برای یکی از دوستانم در دنیای مجازی اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که در دنیای حقیقی کمتر پیش میآید ولی اینجا نه! و من هم ثبتش میکنم تا به یادگار بماند! کمی رنگ و لعاب ادبی عاشقانه داده ام تا بیشتر شرایط روحیشان را درک کنید.
من چند روز است متحیرم، چرا که برای اولین بار کلماتی را شنیدم که سرشار از عشق بود، از کسی که شاید هیچ امیدی به زنده ماندن نداشته باشد و برای اولین بار با تمام وجود جذبهی عشق را حس کردم، در میان جملاتی که از قلبی پاک سرچشمه میگرفت. جملاتی پر از محبت و ترس، ترس از مبهوتِ دلبسته شدن و ماندن!
جملات نبود، تنها یک جمله بود، تفاوت است میان کسی که هر روز به هزاران نفر ابراز علاقه میکند و کسی که هزار بار هر روز به یک نفر و کسی که یکبار و فقط یکبار ابراز علاقه میکند. ابراز علاقهای کوتاه اما به یاد ماندنی. (آره من دوسِت دارم!) و این میشود زنگولهای بر دلت که هر وقت رجوع میکنی، به صدا درمیآید و طنین خوشش در تمام وجودت پخش میشود و تو را عاشق میکند، با هر بار تکرار! و او ترسیده بود، از عاشق شدن، غافل از اینکه من هم او را میفهمیدم!
گفتم ماندن چه تفاوتی برای تو دارد، تو که بارت را بسته ای، دلت بماند، نگه میدارم، تو برو! ( و من امانت دار خوبی هستم!)
ولی دوست داشت من هم با او بروم و یا هر دو بمانیم! چند روز است متحیرم، چگونه جذبهی عشق اینطور ناآگاهانه و ناخواسته گریبانگیر میشود و عقل تا به کجا تاب مقاومت دارد؟ و من هم او را میفهمیدم هم خودم را و هم ناگفتههایش را از سکوتش حس میکردم! حسی عجیب و تلخ، عشق میخواست بماند و عقل همچون ناظمی سختگیر اجازهی ماندن نمیداد!
به کسی که به جان بیمارش اجازهی عاشقی نمیدهد. شاید اگر عاشق شود، جانش جان میگیرد و زودتر خوب شود، و شاید این عدم اجازهها وعدهای باشد برای جانش تا تمام تلاش خود را بکند که خوب شود، اما اگر خوب نشد؟ اگر باید رخت سفر ببربندد و برود چه؟ دلم برای دلش میسوزد، برای دلی که دوست دارد عاشق شود اما عقل نمیگذارد.
و من چند روز است که متحیرم!
در میان این جملات سرشار از شوق کودکی، باید دقت کرد! دوستیهایی که اینگونه شکل میگیرند،با معیارهای اسلامی ما سازگار نیستند. هر دو نفر از خانوادههای مذهبی بودند اما کار به جایی رسیده است که ابراز محبت و علاقه را از راهی ناصحیح بیان میکنند و من ریشهی این اشتباهات را در عدم خودسازی میدانم، در دنیای حقیقی است که وقتی در دنیای مجازی به هم برخورد میکنند، اینگونه مرزهای اخلاقی را در مینوردند و پردههای حیا کنار میرود.
در دنیای حقیقی برای مذهبیها از این دست اتفاقات بسیار کم صورت میگیرد، اما در دنیای مجازی که بیان عشق به سادگی اتفاق میافتد، بعد از چند ماه چت کردن، امکان اینطور برخوردها زیاد است.
تجربهی علاقمند شدن این دو نفر به هم، هم مدتها از ذهنشان دور نمیشود و هم جلوی تصمیم عاقلانهشان را میگیرد، دوست من اگر عاقل نبود و اگر به راهنماییهای من گوش نمیداد، هیچ دور نبود که عنان از کف بدهد و مشتاقانه با سرنوشت خود بازی کند و در مسیر زندگی آن جوان قرار بگیرد و هر دو با مشکلات بسیاری رو به رو شوند، چرا که از نظر فرهنگی و موقعیت اجتماعی بسان هم نیستند و از سوی دیگر شرایط جسمی پسر اجازهی این کار را نمیداد! (بیماری خطرناک)
(در پستهای بعدی بیشتر در این مورد صحبت خواهم کرد، به شرط حیات)
نوشته شده توسط : وسط نیا